ای روز بــــرآ...

ساخت وبلاگ
تا حالا پیش اومده که خواب دیدن نظر شمارو نسبت به یه آدم عوض کنه؟  اینکه رویای یه آدمی رو ببینین که در واقعیت خیلی هم بهش توجه خاصی ندارین، چندان هم به نظرتون دوست داشتنی یا قابل اعتنا نمیاد، و تو اون رویا با هم لحظاتی رو بگذرونین که حتی کمترین احتمالی برای تحققش در جهان واقعی نباشه؛ مثلا تو دلتنگی و تنهایی قصه خوابتون از راه برسه و یه جوری شمارو از چاه غصه بیرون بکشه، یا یه جایی درست در نقطه اوج ناامیدی و وحشت کابوس شما مثل یه ابرقهرمان بیاد و از چنگ ال و بختک آدم های دیگه نجاتتون بده و یا داستان عاشقانه ای رو به قدر چند ساعت یا حتی شاید چند دقیقه کنارتون بسازه...ازون عاشقانه هایی که همیشه بهش نیاز داشتین تا احساس زنده بودن کنین. خلاصه که ردپای حضورش، هرچقدر هم که با بیداری مثل شن های ساحل شسته بشه کاری کنه که بعد از هوشیاری تا مدتی تو جای خودتون باقی بمونین، تصاویری که به سرعت در حال محو شدن هستن رو چنگ بزنین و شیرینی رویای چند دقیقه پیش رو مزه مزه کنین.  این مقدمه رو گفتم تا این رو بگم؛ چند روز پیش یه خواب خیلی خوب دیدم از یه آشنایی که تا حالا از نزدیک ندیدمش. و بدون حرف یا کار خارق العاده ای،  حسی رو تو وجودم زنده کرد که فکر می کردم مدت هاست از دست دادم. من باهاش به قاعده شاید چند دقیقه، به اندازه چند روز ماجراهایی رو زندگی کردم که در عین ملموس بودن و سادگی از من یه اقیانوس فاصله دارن.  وقتی بیدار شدم هر بار به اون آدم فکر می کردم - به آدمی که تا حالا از نزدیک ندیدم! خاطره ای باهاش ندارم!- باید لبخندم رو پشت سرم گره می زدم!! قاعدتا گذشت زمان تصاویر و احساسات رویا رو محو می کنه و ما به ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:49

دارم عادت قصه بافی قبل از خواب رو ترک می کنم و خدا می دونه که چقدررر سخته. همیشه وسط قصه ها وقتی داستان از هیجان میفتاد خوابم میبرد. دیگه با سوالای عجیب مغزم جغد نمی شدم. اما اون جوری لحظات بیداری هم بهش فکر می کنم و دیگه نمی تونم تمرکز کنم. از اون گذشته روزمره نویسی رو بعد از دو سال از سر گرفتم. همین باعث میشه خیلی جاها حرفی ناگفته نمونه...برای کاغذا البته... در راستای همین تلاش فرساینده دیشب تا خود صبح بیدار بودم و چون نمی تونستم روی چیزی که می خوام تمرکز کنم مغزم به همه جا سر زد و نماند سوال احمقانه ای که نپرسید و دعوایی که با عوضیای خاطرات گذشته راه نینداخت! شاید باورتون نشه ولی با دو تا شخصیت کاملا تخیلی به زبان انگلیسی بحث تاریخی سیاسی راه انداخت! برای گرفتن عنان مغز دیوانه ام یادداشت های گوشیمو باز کردم تا روی یکی از مکالمات نافرجام فصل های اول کار کنم. دو تا شخصیت با هم مشکل دارن و یکیشون متوجه نمیشه چرا و هیچ دلیلی براش نداشتم. اما ازونجایی که فرشته الهام عمدتا نصفه شب ها پرسه میزنه یهو یه ایده ای به ذهنم رسید و رفتم جلو. نمی دونم تا حالا یه جغد خوشحال رو در حال تایپ اونم درازکش دیدین یا نه ولی چنان از گشایش این گره کورِ زشت ذوق کرده بودم که بعد از نوشتنشم طاق باز رو به سقف لبخند می زدم. حلش کرده بودم. تصاویر گسسته به یه نغمه پیوسته تبدیل شد...و دوباره اون حس لذت بخش... تجربه خلق لحظه ای که قبل از تو هیچ وقت وجود نداشته و تو آفریننده اونی... پ.ن: انقدر نخوابیدم که به سحر وصل شد. توبه شکستم و دوباره خیالبافی کردم تا بالاخره خوابم برد...کسی برای این مرض راه حلی داره؟ پ.ن2: کتاب رو نگید با اون بدتر بیخواب میشم و تا تمومش نکنم آروم نمی گیگیرم!! ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:49

جلوش نشسته بودم، سرم به دستم تکیه داده و تمام تمرکزم روی گوش کردن بود. نمیخواست من حرف بزنم! از اول هم نیومده بود تا حرفی ازم بشنوه. این طور حس می کنم؛ چون حتی وقتی دست و پا می زدم بدون ایجاد سوتفاهمی جدید بحث رو شروع کنم چشماش بی قرار لحظه ای بود که لبام از حرکت بایستن. پس ساکت شدم. و شروع کرد. از کجا؟ احتمالا از عهد آدم! چون خیلی عقب رفته بود و کلاف های پیچیده ی پرونده های گذشته رو جوری درهم تنیده تر می کرد که من حتی اگه دموستنس یا سیسرون هم بودم نمی تونستم سر این کلاف رو پیدا کنم... همین طور که محور زمان رو جلوتر میومد حس می کردم داره از سرزمین آشنای من دور و دورتر میشه. سعی کردم واقع بینانه حرف بزنم. تمام حرف های قبلی رو بی جواب گذاشتم. نیومده بود که توضیحی بشنوه. خواستم برای آینده مسیری باز کنم که به مسیرم یه تبصره زد. حرفش رو که شنیدم دیدم احتمالا تو این مدت دوری یه سیاره از هم فاصله گرفتیم. دیگه نمیشناختمش. وقتی صدای توی ذهنم سعی کرد بهم دلداری بده من به مردمک های درشتش خیره نگاه کردم و متوجه شدم حتی صداش رو هم انگار از فرسنگ ها دورتر می شنوم. خاطرات من مهم نبود. تصویری که سعی می کردم براساس شناخت گذشته بسازم هم پشیزی ارزش نداشت. باید با این حقیقت کنار میومدم که جهان ما منبسط شده و داریم به ازای هر گردش و هر قدم از هم دورتر میشیم. دهنم رو بستم و لبخند زدم. وقتی حرفاش تموم شد زمان ملاقات هم به سر اومده بود؛ طبعا! تعارفی تکه پاره کردم و از هم خداحافظی کردیم. به قول شان بایتل بعد از شنیدن حرفاش هنوز به زندگی امید داشتم، اما به شکل خاطره ای دور! پ.ن: سوروی درونم می گه گوش کردن کوفتی دو برابر حرف زدن آدمو خسته می کنه! باز ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:49